3 دی 87
سوم دی سال 87 روز سه شنبه هم بود که من و هادی جونی عقد کردیم دقیق تر هم بخوام بگم ساعت 7 غروب بود .. چهار سال گذشت .. از اون روز تا به الان هر روز که گذشته بیشتر عاشقش شدم و دوسش دارم .. هادی که خودش هم همینو میگه ایشالله که همینطوره .. ایشالله که همه ی خانواده ها کنار همدیگه خوشبخت باشن و سلامت ما هم همینطور .. الهــــــــــــــــی آمیـــــــــــــــــــن ..
وقتی به اون موقع ها که هنوز عقد نکرده بودیم و با هم صحبت میکردیم تا همدیگر رو بشناسیم فکر میکنم نگران میشم که وای خدا من چجوری اونقدر زود تصمیم گرفتم و یک نفر رو که اصلا نمیشناختم رو قبول کردم که همسرم باشه و بخواد یک عمر کنارم باشه الان فکر میکنم استیرز (همون استرس بیده برای کسایی که شاید آشنایی نداشته باشن با این لغت ) میگیرم .. ولی بعد از همون بار اولی که صحبت کردیم نظر هر دومون مثبت بود .. و اونقدر نظرم با اطمینان خاطر بود که فقط خدا میدونه چقدر .. نمیدونم چرا و چجوری ولی دلم قرص قرص بود و ذره ای شک به دلم نیومد .. مثل این که وقتی میخوای یه کار بزرگی انجام بدی و یه نفر همچین محکم و پرقدرت و بزرگ کمکت میکنه و خیالت راحته .. به من هم خدا این اطمینان رو میداد و هنوزم که هنوزه برام باورنکردنیه .. وقتی با هادی صحبت میکنیم خندمون میگیره و میگیم که واقعا شانس آوردیم که انقدر با هم تفاهم داریم و مشکلی نداریم نسبت به شناختی که داشتیم از همدیگه .. کلا سه بار با هم صحبت کردیم تا قبل از عقد و کمتر از یک ماه طول کشید مراسم آشنایی و خواستگاری و عقدمون .. باشد که خوشبخت باشیم انشالله ..